ناگاه… زمین زیر پای سواری که مثل باد میرفت، شکافت و فریاد بلندی مثل رعد گوش ها را آزرد که:
ای رسول خدا، قریش در عهدش خیانت کرد!
پیامبر"صلی الله علیه و آله” به آماده کردن لشگری برای فتح مکه مشغول شد.
حاطب بن ابی بلتعه، نامه ای به قریش نوشت، تا آن ها را از حمله قریب الوقوع پیامبر آگاه سازد!
نامه را به زنی داد و او هم آن را در میان گیسوانش قرار داد و موهایش را بافت تا مسلمانان متوجه نامه نشوند. سپس به سرعت به سمت مکه حرکت کرد.
خداوند پیامبرش را از موضوع آگاه ساخت و ایشان علی بن ابی طالب “علیه السلام” و مقداد را طلب کردند و با ناراحتی فرمودند:
آن زن را که حامل نامه است را در فلان مکان بیابید.
با سرعت به سوی آن مکان حرکت کردند تا اینکه آن زن را یافتند.
به زن گفتن: نامه را بده!
با گریه گفت: نه… همراه من نامه ای نیست!!
وسایل ومرکبش را جستجو کردند ولی هرچه بیشتر گشتند، کمتر یافتند و ناامید تصمیم به بازگشت گرفتند.
نا گاه علی"علیه السلام با قلبی آکنده از ایمان فرمود:
به خدا قسم نه وحی اشتباه می کند و نه پیامبر از دایره صدق خارج می شود.
این نامه را بده و الّا خودم از تو می گیرم!
زن وقتی ایمان و جدیت را در چشمانِ نافذ علی “علیه السلام” دید گفت:
از من دست بردارید…. و سپس نامه را از میان گیسوان خود خارج کرد.
صورت علی ” علیه السلام از شادی در خشید. نامه را گرفت و به سوی رسول خدا “صلی الله علیه و آله” تاخت.
منبع: کتاب سر دلبران، در فضائل امیرمؤمنان
آخرین نظرات