نیایش
نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم
افسانه را چیدیم، و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت. درنگی کردیم.
بر لب رود پهناور رمز، رویاها را سر بریدیم.
ابری رسید، و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شکافت، زهره را دیدیم، و به ستیغ بر آمدیم.
آذرخشی فرو آمد، و ما را در نیایش فرو دید.
لرزان، گرستیم. خندان، گریستیم.
رگباری فرو کوفت: از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت، سر به آبی آسمان سودیم، در خورآسمان ها شدیم.
سایه را به دره رها کردیم.لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم.
سکوت ما بهم پیوست، و ما ما شدیم.
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید.
آفتاب ازچهره ما ترسید.
دریافتیم، و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم تر، تنها تر.
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم، و بنده شدم.تو بالا رفتی و شجاع شدی.
منبع: سهراب سپهری ( شعر زمان ما3)
آخرین نظرات